به
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
زپشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
زمن بگذر ، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دلِ خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خواموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
فروغ
مرد جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:
عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه میبینی؟
مرد گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه میبینی؟
مرد گفت: فقط خودم را میبینم.
استاد گفت: اکنون دیگران را نمیتوانی ببینی.
آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند،
اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمیبینی.
خوب فکر کن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند،
اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آنگاه خواهی دانست که “عشق یعنی دوست داشتن دیگران”
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
همه روزه شاهد صحنههایی هستیم که گاه آنچنان تاثیر ژرفی بر روی ما میگذارد که تا مدتی در فکر فرو میرویم. مادری با فرزندش بر روی زمین آلوده با کاسهای در مقابل. کودکی ۴ ساله که یک تکه نان خشک میخورد و …
اما باید دید که جدا از مسائل اقتصادی، چرا بعضی از افراد همیشه فقیرند؟ مگر یک کودک که از شکم مادر خود متولد میشود فقیر به دنیا میآید؟ مگر خدا کسی را فقیر آفریده؟ یا اینکه آیا نداشتن یک دست یا یک پا باید عاملی برای نشستن و منتظر کمک دیگران بودن شود؟ آیا درست است که با یک بار سیل به خانه زدن و زندگی را ویران کردن و یا ورشکست شدن همه جیز را ببازیم؟
ابتدا بیایید یک مسئله را مورد توجه قرار دهیم و آن هم اینکه همۀ ما (منهای تعداد انگشت شمار) دارای موارد زیر هستیم :
۱ – سلامت جسم
۲ – صورت و قیافۀ قابل تحمل
۳ – توانایی فکر کردن و سنجیدن امور
پس فردی که فقر مالی دارد از لحاظ فیزیکی با دیگران تفاوتی ندارد.
حال ببینیم که منشاء فقر چیست؟
به نظر من چیزی به نام فقر وجود ندارد و اینکه کسی خود را فقیر (از لحاظ مالی) مینامد ناشی از طرز فکر وی در جایگاهی است که در آن قرار دارد. هیچ کس فقیر نیست و این خود افراد هستند که عوامل فقر خود را فراهم میسازند. وقتی شخصی خود را ناتوان در نظر بگیرد و مثلا با در نظر گرفتن وضع صورت خود بگوید چون من زشتم، دیگر کسی به من کار نخواهد داد و یا اینکه چون من تحصیلات ندارم کار پیدا نخواهم کرد و … . اما در واقع این طرز فکر خود اوست که او را متوقف میسازد. اگر او با هر اندازه ناتوانی با خود بگوید :
“من در نوع خود از بسیاری از افراد بالاترم و توانایی هایی دارم که دیگران ندارند یا کمتر دارند” (مثلا توانایی جارو کردن، توانایی آجر بالا انداختن، توانایی مودبانه صحبت کردن و …)
آنگاه دیگر هیچ مانعی برای دست به زانو گرفتن و شروع به کار کردن (کاری هرچند سخت و معمولی) باقی نخواهد ماند.
گدایی چیست؟
در واقع گدایی از فقر سرچشمه نمیگیرد و از منش شخص متکدی سرچشمه میگیرد. یک فرد فقیر که از لحاظ مالی در فقر است و به نظر عوام واقعا فقیر است، میتواند با هزار تلاش و مشقت هر روز به نوعی خود را مشغول کاری کرده و چندرغازی درآمد کسب مینماید که حداقل بتواند تا آخر شب خود را به سر کند (که البته در این میان خیلیها هم حتی نان شب خود را ندارند) اما در مقابل میتوان افرادی را یافت که به نشستن کنار خانه اکتفا کرده و به هر نوعی که شده دست نیاز به سوی این و آن بلند مینمایند. هر دوی اینها از لحاظ مالی تا حدی گیرشان میآید اما با تفاوتی بسیار.
بسیاری از افراد بودهاند که در خانوادههایی فوق العاده فقیر و ضعیف بدنیا آمده و تا سنین نوجوانی را نیز در همان خانواده به سر کردهاند اما آنچنان خود را از گرداب فقر بیرون کشیدهاند که گویا پدران آنها میراثی گرانبها را برای آنان به یادگار گذاشتهاند. اما چگونه؟
داستان زندگی آنتونی رابینز، جرارد روزنامه نویس (چیزی شبیه به داستان فیلم ندای درون) و همچنین داستان زندگی مهدی مجرد زاده کرمانی (مترجم مجموعه کتابهای بسوی کامیابی نوشتۀ انتونی رابینز) را اگر نخوانده و نمیدانید چیزی شبیه به آنرا به اختصار نقل میکنم.
فلانی در خانوادهای بسیار ضعیف و فقیر به دنیا آمده بود و هیچ روزنۀ امیدی برای زندگی مرفه وجود نداشت. وضع زندگی بدی داشت.او به لحاظ فن ترجمهای که به هزار سختی آموخته بود میتوانست انگلیسی را به فارسی ترجمه کند. شخصی به تصادف کتابی از مجموعه کتابهای آنتونی رابینز را برایش هدیه آورد و او آنرا ترجمه نمود و پس از اتمام ترجمه به اولین ناشر که رفت وی را با طرز ناامیدانه ای رد کردند. سپس دومی و سومی و … و دلیل هم این بود که نه کسی آنتونی رابینز را میشناخت و نه او را. ولی او نا امید نشد. میتوانست تا ۱۰ جا که رفت دیگر پی آنرا نگیرد و ناامید شود اما اینطور نبود. او به بیش از ۲۰۰ ناشر مراجعه نمود که در آخر یک ناشر پیدا شد که با هزینهای بسیار ناچیز کتاب او را چاپ کند و امروز او این چنین شد.
از این داستانهای زندگی واقعی افراد زیاد سراغ دارم. داستان زندگی جالب پدرم بهترین است که قابل بعرض نیست.
پس نمیتوان گفت که نشد، دست طبیعت بود، قهر زندگی ما را دچار کرد، ما نتوانستیم، شانس نداشتیم، بخت ما گره خورده و…
ما هر کاری میتوانیم انجام دهیم. هیچ وقت برای شروع هیچ کاری دیر نیست. چیزی به نام خوشبختی و بدبختی وجود ندارد. همۀ انسانها به یک اندازه از مواهب الهی برخوردارند اما برنده آنهایی هستند که راه استفاده از آنها را یاد داشته باشند و راه آن چیزی نیست جز این جمله که : من هر آنچه را که بخواهم بدست خواهم آورد.
اگر ما به دنبال کار میگردیم و به سه جا سر میزنیم آیا باید نا امید شویم؟ آیا باید با خود بگوییم که دیگر برای من کاری وجود ندارد؟ آیا ما به ۱۰۰ جا سر زدهایم؟ آیا در یک روز به ۲۰ جا رفتهایم؟ به تمام بقالی ها و سوپر مارکت ها برای کار سپردهایم؟ آیا دم نانوایی ها اعلامیه زدهایم ؟ (!)
یک مثال : یک مامور جمع آوری زباله اگر واقعا ایمان داشته باشد که روزی مسئول امور شهر خواهد شد، با تلاش و پشتکار کار میکند؛ هر شب علاوه بر کوچۀ سهم خود جلوی در منازل را نیز جارو خواهد کرد. مطمئنا این امر پوشیده نخواهد ماند و شهردار وی را تشویق مالی خواهد کرد. از تشویق شهردار او به کلاسهای علمی متفاوت رفته و سطح علمی خود را ارتقا میبخشد. پس از چند سال که این امور را پشت سر گذاشت به دلیل مدرک تحصیلی بالاتر مسئول سایر همکاران خود میشود و بهمین ترتیب تا اینکه موقعیتش با پشتکار و تلاش از این رو به آن رو میگردد. (!)
اما در مورد دیگران نقش ما چیست؟
راهنمایی بهترین کاری است که از دست ما بر میآید. اینکه راه را به فقیر بیکار نشان دهیم و او را به کار واداریم. کار هر چند سخت خواهد بود اما از دست نیاز به سمت دیگران بلند کردن بهتر است.
کار مهم و در واقع وظیفۀ دیگری که بر گردن ماست این است که فرزندان خود را آنطور تربیت کنیم که این باور برایشان ملکه شود که : من هر آنچه را که بخواهم بدست خواهم آورد و در واقع “من جذب میکنم هر انچه را که اراده کنم” (اما با صبر و تلاش).
این خیلی مهم است که این مساله در ذهن کودک جا باز نماید. کودکان و نوجوانانی که به دلیل توجه و کمک بیش از حد پدر و مادر از لحاظ عملکرد شدیدا وابستۀ آنها میشوند، همانهایی هستند که در آینده به ندرت میتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. این مساله ایست که کاملا ثابت شده است.
امیدوارم توانسته باشم منظور خود را به خوبی بیان کنم. شما هم میتوانید این مبحث را کامل نمایید./////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
اشک و آه
وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود
زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود
اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود
در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنگ فاصله تفسیر می شود
من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود
در عصر دود و صنعت پر ادعای شهر
ابراز عشق باعث تحقیر می شود
در امتداد جاده ی بی رحم زندگی
عاشق کشی چو درد فراگیر می شود
ای بی خبر- از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود
من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می style="color: #ff0000">خدا!متافیزیک !و انگیزۀ درونی عالم، شعری از فرناندو پسوآ، ترجمۀ حسین منصوری
حتا در فکرنکردن نیز به حد کافی متافیزیک وجود دارد
از من میپرسید که من
پیرامون جهان چه فکر میکنم
خوب میدانم پیرامون جهان چه فکر میکنم
اگر بیمار بودم پیرامونش فکر میکردم
میپرسید
تصور من از اجسام کدام است
در مورد علت و معلول چه نظری دارم
دربارۀ خدا و روح و آفرینش جهان چه اندیشیده ام
نمیدانم. فکرکردن به این مطالب در منظر من
یعنی چشم ها را بستن و مطلقا فکرنکردن
یعنی پرده های پنجره ام را کشیدن ، پنجرۀ من اما پرده ندارد
راز نهفتۀ اجسام؟ خوب میدانم راز نهفتۀ اجسام کدام است
تنها راز نهفتۀ اجسام یعنی یک نفر اینجاست
که میخواهد به راز نهفته ای فکرکند
و چون زیر آفتاب ایستاده و چشمهایش را بسته است
دیگر نمیداند آفتاب چیست
تنها جسمی داغ را در فکر خود متصور میشود
ولی اگر چشم هایش را باز کند و آفتاب را ببیند
دیگر به هیچ چیز نمیتواند فکرکند
چرا که نور آفتاب
بسی باارزش تر از افکار تمام متفکران و شاعران است
نور آفتاب نمیداند چه میکند
از همین رو نیز خطا نمیکند
خوب است و برای همه هست
متافیزیک؟ متافیزیک درختان کدام است
سبزبودن وُ شاخه وُ سرشاخه داشتن وُ
به وقت خود میوه آوردن
و این همه تو را به فکر فرونمیبرد
تویی که به آنچه میگذرد کاری نمیتوانی داشته باشی
اما چه متافیزیکی بهتر از متافیزیک درختان
درختانی که نمیدانند چرا زنده اند
درختانی که نمیدانند که نمیدانند چرا زنده اند
ساختمان درونی اجسام
انگیزۀ درونی عالم
این همه نادرست است، این همه هیچ نمیگوید
چطور میتوان به چنین چیزهایی فکرکرد
به چنین چیزهایی فکرکردن به آن میماند
که بیاییم و به دلیل و انگیزۀ لحظه ای فکرکنیم
که سپیدۀ صبح سرمیزند و طلای شناوری از کنار درختان
سیاهی را از میان برمیدارد
به انگیزۀ درونی اجسام فکرکردن
همانقدر بیهوده است که به سلامتی فکرکردن
همانقدر بیهوده است که لیوان آبی را به چشمه بردن
تنها انگیزۀ درونی اجسام این است
که از هیچ انگیزۀ درونی برخوردار نیستند
من به خدا ایمان ندارم
زیرا هرگز او را ندیده ام
اگر میخواست به او ایمان داشته باشم
به یقین می آمد و با من حرف میزد
به اتاقم پای میگذاشت و میگفت: من آمدم
آنچه میگویم شاید برای گوش های کسی
که با نگاه کردن به اجسام بیگانه است
خنده دار باشد، از همین رو نیز
منظور کسی را که به طریقی از اجسام سخن میگوید
که جلوۀ ظاهری شان می آموزاند نمی فهمد
اما خدا اگر آفتاب است وُ گل وُ کوه وُ درخت وُ مهتاب
آنگاه به او ایمان دارم
به او ایمان دارم در تمامی ساعات زندگیم
آنگاه تمام زندگیم میشود دعا، میشود عبادت
میشود عشاء ربانی با چشم ها و گوش ها
اما خدا اگر آفتاب است وُ کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب
پس چرا دیگر من نامش را بگذارم خدا
من نام او را میگذارم آفتاب وُ گل وُ کوه وُ
درخت وُ مهتاب
زیرا اگر بدین منظور که من او را ببینم آفتاب گردیده وُ
کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب
و در مقام آفتاب وُ گل وُ مهتاب خود را بر من نمایان نموده
همچنین کوه و درخت
پس میخواهد که من نیز در مقام آفتاب و گل وُ کوه وُ
درخت وُ مهتاب او را بشناسم
و چون اینچنین میخواسته
پس من نیز از او اطاعت میکنم
مگر من بیش از آنچه که خدا در مورد خود میداند
از او چه میدانم
از او اطاعت میکنم از طریق یک حیات ازلی
مانند کسی که چشم ها را بازمیکند و می نگرد
و نام او را میگذارم مهتاب وُ آفتاب وُ
گل وُ کوه وُ درخت
و دوستش دارم بی آنکه به او فکرکنم
و به او فکرمیکنم با چشم ها و گوش هایم
و پیوسته با او هستم
در هر گامی که برمیدارم
و میدانم که بدون چشم ها و گوش ها به او فکرکردن
یعنی اطاعت نکردن از او
زیرا خدا نمیخواسته که من و تو او را بشناسیم
از همین رو نیز نمیخواسته خود را به ما نشان دهد
ساده باشیم و خاموش
مثل درخت و مثل نهر آب
خدا هم دوستمان دارد وُ مثل درخت وُ مثل نهر آب
زیبایمان میکند وُ در بهار نهر وُ درخت
رنگی سبز ارزانی مان میدارد وُ
همچنین رودخانه ای
که بدان جاری خواهیم شد
آن روز که به پایان برسیم.
/////////////////////////////////////
عکسی ازحسین منصوری فرزند خوانده ی فروغ فرخزاد//////////////////////////////////
به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
ما آبستنيم
در اندرون ِ ما
كودكي پيوسته زار مي زند
در رستوران ها
در اجلاسيه ها
در تخت خواب ها.
گاهي كه خيلي جدي مي شويم
در بحث ها و مجادله ها
دستان كوچكي از درون
دل و روده ي ما را چنگ مي زند
گليم حرف باف شاعران
به پشيزي نمي ارزد
تلخ مي شود دهان روح
به وقت بيان حرف هاي بي معني
كتمان كنيد چون عروسان ِ نو شكم ِ بي خدا
اما اين يكي جز با مرگ زائو كورتاژ نمي شود
sertal
نظرات شما عزیزان: