حتا در فکرنکردن نیز به حد کافی متافیزیک وجود دارد

 

از من میپرسید که من

پیرامون جهان چه فکر میکنم

خوب میدانم پیرامون جهان چه فکر میکنم

اگر بیمار بودم پیرامونش فکر میکردم

میپرسید

تصور من از اجسام کدام است

در مورد علت و معلول چه نظری دارم

دربارۀ خدا و روح و آفرینش جهان چه اندیشیده ام

نمیدانم. فکرکردن به این مطالب در منظر من

یعنی چشم ها را بستن و مطلقا فکرنکردن

یعنی پرده های پنجره ام را کشیدن ، پنجرۀ من اما پرده ندارد

 

راز نهفتۀ اجسام؟ خوب میدانم راز نهفتۀ اجسام کدام است

تنها راز نهفتۀ اجسام یعنی یک نفر اینجاست

که میخواهد به راز نهفته ای فکرکند

و چون زیر آفتاب ایستاده و چشمهایش را بسته است

دیگر نمیداند آفتاب چیست

تنها جسمی داغ را در فکر خود متصور میشود

ولی اگر چشم هایش را باز کند و آفتاب را ببیند

دیگر به هیچ چیز نمیتواند فکرکند

چرا که نور آفتاب

بسی باارزش تر از افکار تمام متفکران و شاعران است

نور آفتاب نمیداند چه میکند

از همین رو نیز خطا نمیکند

خوب است و برای همه هست

 

متافیزیک؟ متافیزیک درختان کدام است

سبزبودن وُ شاخه وُ سرشاخه داشتن وُ

به وقت خود میوه آوردن

و این همه تو را به فکر فرونمیبرد

تویی که به آنچه میگذرد کاری نمیتوانی داشته باشی

اما چه متافیزیکی بهتر از متافیزیک درختان

درختانی که نمیدانند چرا زنده اند

درختانی که نمیدانند که نمیدانند چرا زنده اند

 

ساختمان درونی اجسام

انگیزۀ درونی عالم

این همه نادرست است، این همه هیچ نمیگوید

چطور میتوان به چنین چیزهایی فکرکرد

به چنین چیزهایی فکرکردن به آن میماند

که بیاییم و به دلیل و انگیزۀ لحظه ای فکرکنیم

که سپیدۀ صبح سرمیزند و طلای شناوری از کنار درختان

سیاهی را از میان برمیدارد

 

به انگیزۀ درونی اجسام فکرکردن

همانقدر بیهوده است که به سلامتی فکرکردن

همانقدر بیهوده است که لیوان آبی را به چشمه بردن

تنها انگیزۀ درونی اجسام این است

که از هیچ انگیزۀ درونی برخوردار نیستند

 

من به خدا ایمان ندارم

زیرا هرگز او را ندیده ام

اگر میخواست به او ایمان داشته باشم

به یقین می آمد و با من حرف میزد

به اتاقم پای میگذاشت و میگفت: من آمدم

 

آنچه میگویم شاید برای گوش های کسی

که با نگاه کردن به اجسام بیگانه است

خنده دار باشد، از همین رو نیز

منظور کسی را که به طریقی از اجسام سخن میگوید

که جلوۀ ظاهری شان می آموزاند نمی فهمد

 

اما خدا اگر آفتاب است وُ گل وُ کوه وُ درخت وُ مهتاب

آنگاه به او ایمان دارم

به او ایمان دارم در تمامی ساعات زندگیم

آنگاه تمام زندگیم میشود دعا، میشود عبادت

میشود عشاء ربانی با چشم ها و گوش ها

 

اما خدا اگر آفتاب است وُ کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب

پس چرا دیگر من نامش را بگذارم خدا

من نام او را میگذارم آفتاب وُ گل وُ کوه وُ

درخت وُ مهتاب

زیرا اگر بدین منظور که من او را ببینم آفتاب گردیده وُ

کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب

و در مقام آفتاب وُ گل وُ مهتاب خود را بر من نمایان نموده

همچنین کوه و درخت

پس میخواهد که من نیز در مقام آفتاب و گل وُ کوه وُ

درخت وُ مهتاب او را بشناسم

و چون اینچنین میخواسته

پس من نیز از او اطاعت میکنم

مگر من بیش از آنچه که خدا در مورد خود میداند

از او چه میدانم

 

از او اطاعت میکنم از طریق یک حیات ازلی

مانند کسی که چشم ها را بازمیکند و می نگرد

و نام او را میگذارم مهتاب وُ آفتاب وُ

گل وُ کوه وُ درخت

و دوستش دارم بی آنکه به او فکرکنم

و به او فکرمیکنم با چشم ها و گوش هایم

و پیوسته با او هستم

در هر گامی که برمیدارم

و میدانم که بدون چشم ها و گوش ها به او فکرکردن

یعنی اطاعت نکردن از او

زیرا خدا نمیخواسته که من و تو او را بشناسیم

از همین رو نیز نمیخواسته خود را به ما نشان دهد

 

ساده باشیم و خاموش

مثل درخت و مثل نهر آب

خدا هم دوستمان دارد وُ  مثل درخت وُ مثل نهر آب

زیبایمان میکند وُ در بهار نهر وُ درخت

رنگی سبز ارزانی مان میدارد وُ

همچنین رودخانه ای

که بدان جاری خواهیم شد

آن روز که به پایان برسیم. 

 /////////////////////////////////////